ضرب المثل دست بالای دست بسیار است
ضرب المثل دست بالای دست بسیار است
در این مطلب از به صورت کامل برای شما گردآوری کرده ایم .دست بالای دست بسیار است ضرب المثلی است که در میان مردم بسیار رواج دارد .این ضرب المثل از زمان های بسیار دور ، در میان ایرانیان مورد استفاده قرار میگرفته است .ضرب المثل دست بالای دست بسیار است یعنی همیشه چیزی یا کسی وجود هست که از آدم و داشته هایش بالاتر است .
داستان ضرب المثل دست بالای دست بسیار است
یک روز سنگ تراشی که بسیار از کار خود ناراضی بود و همواره احساس حقارت داشت ، از در ورودی خانه یک بازرگان رد شد .در خانه باز بود و ناگهان سنگ تراش ، داخل خانه ، باغ و نوکران بازرگان را دید و با غبطه به خود گفت :این بازرگان چقدر قدرتمند است !!!سپس آرزو کرد که او هم یک بازرگان قدرتمند شود و ناگهان به فرمان خدا ، او به یک بازرگان تبدیل شد .برای مدت ها فکر می کرد که هیچکس قدرت او را مدارد تا اینکه روز حاکم شهر را دید که از آنجا عبور میکرد .دید که همه مردم حتی بازرگانان به او احترام می گذارند .سپس مرد با خودش فکر کرد که کاش حاکم بود و قدرتش بسیار بیشتر نیز بود .ناگهان او تبدیل به حاکم قدرتمند شهر شد .
دست بالای دست زیاد است
بر روی یک تخت نرم و راحت نشسته بود که ناگهان نور خورشید به او تابید و با خودش گفت خورشید هم چقدر قدرتمند است .سپس به خورشید تبدیل شد و با تمام قدرت خود به زمین تابید .ناگهان ابری تیره و بزرگ نمایان شد و جلوی او را گرفت .با خود اندیشید که ابر چقدر قدرتمند است که جلوی خورشید به این قدرتمندی را گرفته و مانع تابش او میشود .سپس آرزو کرد که به ابر تبدیل شود .ناگهان بادی وزید و ابر را با خود این طرف و آن طرف برد .حالا آرزو کرد که کاش به باد تبدیل میشد .بعد از اینکه به باد تبدیل شد ، به تخته سنگی بزرگ برخورد کرد و دید توان مقابله و تکان دادن سنگ را ندارد .با خود اندیشید که سنگ چقدر قدرتمند است سپس تبدیل به سنگ سخت شد .همانطور که با غرور ایستاده بود ، صدایی شنید و احساس کرد دارد خرد میشود .به پایین نگاه انداخت و سنگ تراشی را دید که با چاکش به او ضربه میزند .
معنی ضرب المثل دست بالای دست بسیار است
این مطلب به دسته داستان و رمان اختصاص دارد .داستان ضرب المثل دست بالای دست بسیار است.روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ….این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
مطالب مرتبط : ضرب المثل آشپز که دوتا شد
- ۹۷/۱۰/۲۵